آن روز بارانی

در آن روز بارانی!

■باران شدیدی می بارید، معابر و پیاده رو ها را آب فرا گرفته بود، آبی کدر و مملو از زباله. باید به جلسه مهمی می رسیدیم، جلسه ای که تنظیم آن وقت زیادی از ما گرفته بود.

□بهمراه یکی از دوستان به سمت مکان جلسه حرکت کردیم. ارمغان باران، ترافیک سنگینی بود که هر لحظه سنگین تر می شد و ماشین ها بیشتر در هم گره می خوردند. زمان به سرعت می گذشت. علیرغم دوستم، من آدمی حساس به زمان هستم. بسیار کم پیش آمده بود که با تاخیر به جلسه ای برسم. از شرایط پیش آمده، عذاب می کشیدم و در جستجوی راهی بودم برای رهیدن از این جهنم و رسیدن بموقع به جلسه…

●در آن شرایط، هیچ راهکاری به ذهن من نمی رسید بجز پیدا کردن جایی برای پارک کردن ماشین و حرکت به سمت جلسه آنهم با پای پیاده و بدون چتر!

○باران همچنان با شدت تمام می بارید. آب جاری در پیاده رو، که دست کمی از فاضلاب نداشت گاه تا بالای قوزک پایمان می رسید. کفش ها پر از فاضلاب و سر و صورت و لباس ها، خیس و آب کشیده!

■به محل جلسه رسیدیم. حدود ۳ کیلومتر پیاده روی زیر باران شدید و غوطه ور میان فاضلاب، از ما آدم دیگری ساخته بود.‌ وضع و ظاهرمان به هر چیزی می ماند بجز آدم هایی که قرار است در یک جلسه کاری مهم شرکت کنند! خسته و آب کشیده.

□میزبان به ما اجازه ورود به اتاق جلسه را نداد! ما را به اتاق مجاور هدایت کرد. دستور داد چند حوله در اختیار ما بگذارند. شروع کردیم به آبگیری از کت و شلوار و موها و خشک کردن لباس… نیم ساعت بدین منوال گذشت تا امکان نشستن روی صندلی برای ما فراهم شد…

●جلسه که تمام شد باران هم بند آمده بود و آب انباشته در جوی ها و پیاده روها تخلیه شده بود. نسیم خنکی می وزید و همه چیز مهیا بود برای پیاده روی و قدم زدن!

○چالش فراروی ما رسیدن به محل پارک ماشین بود که بیش از ۳ کیلومتر با ما فاصله داشت. خسته بودیم و حوصله ای برای پیاده روی باقی نمانده بود. در حالیکه به نحوه برگشتن فکر می کردیم دوستم با مشاهده خط بی آر تی، پیشنهاد داد که تنها راه برگشت، سوار شدن بر اتوبوس های بی آر تی است، چون خیابان یک طرفه است…

■این پیشنهاد به ناگاه تلنگری بر من زد و سئوال بزرگی پیش روی من قرار داد: ببینم! موقع اومدن، مگر اتوبوس های بی آر تی کار نمی کردند؟ کار می کردند و به جابجایی مسافر مشغول بودند! پس چرا در آن لحظه، به بی آر تی فکر نکردیم؟ و اتوبوسهای به این گُندگی را ندیدیم؟

□هاج و واج مانده بودیم و نمی دانستیم چرا در آن شرایط خاص و بحرانی، دچار کوری موقت شده بودیم! و راه حلّی بدین دم دستی را ندیده بودیم….

●گاه راه حلّ یک مساله آنقدر به ما نزدیک است که ما از مشاهده آن عاجزیم. دغدغه ما در آن لحظات بحرانی، رسیدن بود نه نحوه رسیدن. فشار زمان، ما را از اندیشیدن باز داشته بود. ذهن ما صرفاً یک راه حلّ قدیمی را به ما پیشنهاد می داد: پیاده رفتن. و قادر به دیدن راه کارهای دیگر نبود.

○آبراهام لینکلن روزی گفته بود: اگر ۶ ساعت به من برای قطع یک درخت وقت بدهید ۴ ساعت آنرا صرف تیز کردن تبر خواهم کرد. آلبرت انیشتین نیز گفته ای دارد قابل تامل: اگر من یک ساعت برای حل مساله ای وقت داشتم، ۵۵ دقیقه را صرف تفکر پیرامون مساله می کردم. او می گوید: نه اینکه من خیلی باهوشم! من فقط مدت زمان بیشتری را با مسائل سپری کرده ام. و البته، در جمله بسیار پرمعنا می گوید: نمی توان مسائل را با همان سطح تفکری که آنها را خلق کرده است حل کرد.

■در آن روز بارانی، برای حل مساله فرارو، ما باید چند کار اساسی انجام می دادیم که ندادیم:
۱. باید مساله را از ابعاد و زوایای مختلف بررسی می کردیم.
۲. باید بدور از فشار زمان، به راه حل های مختلف فکر می کردیم و بر نابینایی خود فائق می آمدیم.
۳. باید راه حلّ قدیمی را به چالش می کشیدیم و در اجرایی کردن آن، عجله نمی کردیم.
۴. باید … باید برای مساله بیشتر وقت می گذاشتیم!

 

🖊️دکتر مهدی صانعی

نشر: گاهنامه مدیر

بدود دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *